حس بلاتکلیفی که نمیدونی از چی داری در میری
یه بلاتکلیفی تحمیلی که زره زره روحت رو میخوره تا تموم بشی
یه بلاتکلیفی خود ساخته که نمیزاره به راه درست بری و مجبورت می‌کنه اشتباهی که باعث به وجود اومدنش شدی رو تکرار کنی تا جایی که راه دیگه ای نداشته باشی
یه چیزی میگم باور کن یکی از یکی کیری تر هستش

امروز یه مطلب رو داشتم میگفت تو وقتی بیست سالت شده تازه ۲ سال هست که جوونی کسی که ما بهش میگیم ادم ۲۵ ساله فقط 7 ساله که به عنوان یک جوون زندگی میکنه و اجازه داره بره کلاس اول ابتداییی

با خودم میگفتم عجب کسشعری پس باقی عمرش رو مشغول گرگم به هوا بازی کردن بود ؟‌

بعد میگفتم بیا مثل بازی کامپیوتری بهش نگاه کنیم تو یه مرحله ای رو میگذرونی تو برای رد شدن از این مرحله ۱۸ سال زمان گذاشتی و استاد بی چون و چرای این مرحله هستی اما میتونی به مرحله بعد هم همینو بگی ؟ میتونی با تجربیات و دانسته های مرحله قبلی این مرحله جدید رو هم بگذرونی ؟ مطمعنا نه

این شد که یه لحظه احساس کردم بچم یه بچه یه ساله که حتی هنوز درست بلد نیست حرف بزنه بچه ای که هنوز کلی مشکلات به ظاهر ساده داره مثل زمان بندی مثل تفکر در سخن مثل سنجش شرایط مثل بیان احساسات مثل توانایی درک و حل مشکل  واسه یه بچه یه ساله مشکلات کوچیکی به نظر میرسن نه ؟

+ امروز امتحان ترمیم معدل عربی داشتم و فقط میتونم بگم دارم بیهوش میشم یادم نمیاد اخرین بار کی قبل ساعت ۱ خوابم میومده