همه چیز از چهار روز پیش شروع شد

تو کتابخونه نشسته بودیم داشتیم درس میخوندیم ساعت ۶ بود یه هو یکی از مسئولین کتابخونه اومد گفت از فردا به صورت ازمایشی قراره یه مدت کوتاهی برین طبقه پایین سالن مطالعه دختران درس بخونین و اونا بیان بالا ما چیزی نگفتیم

ساعت ۷ شد مسئول کتاب خونه اومد تا سالن مطالعه رو تعطیل کنه مثل همیشه و در همین حین به ما گفت از فردا دیگه قراره برین پایین

ما پسرا هم که هیچ تصوری از پایین پایین نداشتیم سالن مطالعه دخترا رو به روی محل ثبنام بود و ما پسرا هم که اون سمت اصلا راهمون نمیفتاد یه اعتراض ریزی کردیم که ما به اینجا عادت کردیم و تموم شد

فردای اون روز ساعت ۹ صبح رفتم کتابخونه دیدم ۱۰ - ۱۵ نفر از ما پسرا تو راهرو دور هم جمع شدن و دارن بلند بلند حرف میزنن پرسیدم جریان چیه و گفتن که سالن مطالعه دخترا کوچیکه اصلا ما توش جا نمیشیم حق هم میگفتن بعد این که رفتیم داخل سالن حرف بزنیم دیدم اون سالن فقط کفاف دخترا رو میده که تعدادشون کم هستش و جسشون کوچیک اولش فقط دو نفر که خوب بلند بودن کسشعر بگن حرف میزدن و نظراتشون رو میگفتن و بقیه فقط گوش میکردن

اونجا من هم وارد اون دو نفر شدم و حرف زدم بعد دیددم پووووف اینا فقط بلدن خوب نوار خالی پر کنن و کسشعر بگن و برعکس اون هایی ک ساکت بودن و داشتن گوش میکردن مغزشون کار میکرد و تخم انجام کار رو داشتن

بعد یه خورده حرف زدن و نظر گرفتن از همه قرار بر این شد امضا جمع کنیم و فردای اون روز بریم فرمانداری همین کار رو هم کردیم نزدیک به ۳۵ امضا جمع کردیم و ۲۰ نفری پیاده رفتیم به طرف فرمانداری دو نفرمون همینطوری شانسکی انتخاب کردیم که برن داخل فرمانداری و ما بیرون منتظر بمونیم رفتن و خلاصه اینطوری بگم فرمانداری اینا رو تخم چپشم حساب نکرد و فقط کسشعر گفت و برگشتن

بعد قرار شد کتاب خونه رو پر پر کنیم تا مسئولین ببین جا نیست و همین کار رو هم کردیم که فاجعه شد رفتیم یه ده بیست تا بچه راهنمایی پیدا کردیم و اوردیم کتابخونه اونا هم گاو گاو نه این که مثل گاو ها نه خود خود گاو مثل گاو رفتار کردن و باعث شد هم صدای ما هم صدای این مسئولین بره بالا ولی یه خوبی داشت باعث شد رییس کتابخونه از اتاق نازنینش بیاد بیرون و با ما جلسه بزاره من بودم و دو نفر دیگه با هم حرف زدیم خلاصش کنم که بهمون گفت چهارشنبه یعنی امروز جلسه گذاشتن در مورد کتابخونه و قراره تصمیم بگیرن

ما در ظاهر قبول کردیم ولی بین خودمون قرار گذاشتیم امروز صبح ساعت۷ صبح دقیقا وقتی سرایدار در کتاب خونه رو باز میکنه بریم سالن مطالعه قبلی خودمون (اونی که الان دخترا توش نشستن ) وقتی قرار میزاشتیم  ۱۰ نفر بودیم ولی رفتم دیدم فقط ۵ نفریم !! تازه من پنج دقیقه دیر کرده بودم رو کردم به همشون گفتم همین که اومدین نشون دادین تخمشو دارین شما لیاقت دارین بعد دو نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن و خیلی سریع و انفجاری تصمیم گرفتیم سرمونو عین گاو بندازیم پایین و برم بالا 😂 با این که سه تا دختر اومده بودن

وقتی میخواستیم این کار رو بکنیم به مسئول گفتیم ما میریم بالا مسئولیت با شما ما خودافیییظ !‌😂

مسئول هم گاو تر از ما تهدید کرد پلیس زنگ میزنه اخراجمون میکنه ما که به تخممون بود من و یکی دیگه مجددا سرمونو عین گاو انداختیم پایین بریم بالا که بقیه نزاشتن و گفتن ولش کن راه دیگه پیدا میکنیم بعد مجددا باعث شد رییس کتابخونه دوباره باز از اتاقش بیاد بیرون 😂

سر پایی یکم حرف و باز یه خورده دعوای لفظی کردیم

بعد به نشونه اعتراض نرفتیم سالن مطالعه و رفتیم تو سالن مخزن کتاب نشستیم (که اتفاقا از سالن مطالعه بهتر هستش) 😂 بعد چند ساعت مسئول اومد گفت زااااااارت فکر کردین خیلی زرنگین از فردا اینم نمیدم بهتون کونتون بسوزه

بعدش فقط قیافه ما دیدنی بود یعنی شیطنت از سر روش میبارید

ما به اخر خط رسیده بودیم یعنی اب از سرمون گذشته بود همه چیز رو از دست داده بودیم ته دنیا واسه ما بود

قرار گذاشتیم اگه ما نتونیم درس بخونیم دخترا هم قرار نیست درس بخونن قرار نیست راحت تو کتاب خونه بیان و برن همون دخترایی که تا دیروز خواهرمون بودن امروز میگفتیم کون لقشون کیرمون تو کص پارشون

قرار گذاشتیم دختری نفس کشید بهش بگیم سیس ما داریم درس میخونیم که کردیم 😂

قرار گذاشتیم اگه دختری حجاب نداشت (حجاب چیه اینا تو کتابخونه با شرتک میچرخیدن ما کاری نداشتیم ) بهش بگیم خواهرم حجابت 😂

قرار شد بریم پیش امام جمعه شهر و بهش بگیم کتابخونه مخطلت یعنی فساد جمعش کن 😂

بد ترین کار رو من کردم یکی از خانواده دخترا اومده بود به مسئول میگفت چرا اینا رو بردین طبقه بالا اینا باید از وسط این همه پسر رد بشن میگفت فضای کتابخونه خوب نیست (کسشعر محض میگفت ولی چون ما اعصبانی بودیم میگفتیم ای جان ای جان 😂)

بعد مسئول کتابخونه مثلا خواست باهاشون حرف بزنه گفت بیاین بریم بیرون حرف بزنیم اینا هم بتونن درس بخونن

همین که رفتن بیرون سیگار رو گذاشتم رو لبم منم پشت سرشون رفتم بیرون و سیگار رو درست جلوی چشم مادر اون دختره روشن کرده

درسته مسئول انگاری قانشون کرده بود ولی بازم من کار خودم رو انجام دادم

بعد رفتم کلاس داشتم و ساعت ۶ که برگشتم دو نفر از دوستام صدام میزنن رفتم پیششون گفتن حله

گفتم چی چی حله‌؟

گفتن حلههههههه

گفتم بگو ببینم جریان چیه

گفتن باشه میگیم فقط قول بده تو رو خدا صداتو نندازی به سرت (😂 اخه داداشتون تو کتابخونه به این معروف شده که جلو رییس کتابخونه صداشو انداخته سرش و داد و بیداد کرده 😂)

گفتم حله

گفتن تو جلسه گفتن قراره یه مانع بزارن جلو پنجره طبقه پایین بعد به دخترا بگن بیاین برین پایین و ما برگردیم سر جامون

😂 خیلی سعی کردم جلوی خودم رو بگردم نگم ای جان و موفق هم شدم !

گفتم خب مشکل چیه الان

گفتن خودت میدونی دیگه شهرداری یه سال طول میکشه بیاد مانع بزاره باید بریم همون ۲۰ نفری شهر داری رو تو فشار قرار بدیم

حالا چرا مانع ؟‌ مثل این که این دخترا از اول با بهونه این که پسرا مزاحشون میشن از پنجره رفتن طبقه بالا (کسشعر محض محض محض 😂)

الان از یه طرف کونم عروسی هستش که تلاشی که کردیم نتیجه داده

از یه طرف نگرانیم این شهردار هم مثل فرماندار باشه

از طرفی نگرانیم دخترا باز بهونه کنن نیان پایین

از طرفی خوشحالیم به اتحادی رسیدیم که باهاش میتونی حتی رییس کتابخونه رو هم بترسونیم